پارت ۷۵
فلش بک
بعد از رفتن از خونه چویا سوار ماشین شد و به سرعت برق و باد خودش رو سمت محل قراری که با یکی از افراد مورد علاقش توی این دنیا بود رسوند.
برنامش این بود که امروز یه کم بیشتر به سر و وضعش برسه و به دیدنش بره اما متاسفانه بخاطر شرایطی که پیش اومد نتونست.
البته هردوشون به این اتفاقات یهویی و غیر قابل پیشبینی عادت داشتن.
بالاخره دکتری و دردسراش.
البته از حق نگذریم بیشتر اوقات وضع هردوشون همین بود یا فئودور دیر میکرد یا اون.
اما هرکدوم که زودتر میرسیدن با صبوری منتظر همدیگه تو مکان همیشگیشون میموندن
و حالا اون مکانی که راجبش حرف میزنیم کجاست؟
خب میتونیم بگیم پاتوق همیشگیشون برای خوش و بش و حرف زدن راجب موضوعات مختلف.
و حتی جایی که شاهد روز آشناییشون بود.
روزی که فئودور خدا رو هزاران بار بابتش شکر میکنه و در درگاهش دعا میکنه.
حتی اگه هم نشون نده اون فرد تنها کسیه که جدا از خانوادش انقدر دوسش داره و هر لحظه دوست داره پیشش باشه.
چون اون فرد با تمام افرادی که توی این ۲۲ سال سنی گذرنده بود فرق داشت و متفاوت بود.
متفاوت نه فقط در کلمه...بلکه در همه چی.
تو انرژی که داره توی لبخنداش و توی مهربونیه خاصی که به همه به صورت رایگان پخش میکنه و انتظار برگشتش رو نداره.
یه جورایی به قول خودمون بی منت کار کردن.
و این رفتارش باعث شده فئو ما شیفته اون بشه.
بعد از ۱۰ دقیقه رانندگی طاقت فرسا و سرعت غیر مجاز تو رانندگی بالاخره به مقصد رسید.
میدونست به عنوان یه پزشک نباید این کارو بکنه اما الان فرق داره.خیلی فرق داره.
تو دلش دعا دعا میکرد که دیر نرسیده باشه و پسر زالی که دلش رو بیخبر برده منتظر نذاشته باشه.
اما چه حیف که زندگی و شانس فئودور همیشه بر ضد و خلاف اونه.
چون به محض پا گذاشتن توی کافه چشماش متوجه پسری با مو و روپوش سفیدی که پشت بهش نشسته و در حال تماشا کردن هوای پاییزی نوامبر بود شد.
تو دلش دوباره از این صبوری که پسر براش میذاشت تشکر کرد و دوباره با دو سمت همون میز رفت.
با برگردوندن سرش متوجه فردی با موهای مشکی پر کلاغی که نفس نفس میزد شد...اصلا براش سخت نبود که بخواد حدس بزنه اون کیه...به هر حال کی جز فئودور خاصش از این نوع رنگ مو برخوردار بود؟
جوابش سادس...حداقل برای پسر زال سادس...هیچکس.
خواست حرفی بزنه که با صدای بلند و مهربون فئودور قصدش ناکام موند.
فئودور:ببخشید نیکولای... یه...یه مشکل....مشکلی پیش اومد...واسه همین دیر شد واقعا_
نیکولای:آهههههه فئودور یه طوری رفتار میکنی که این اولین باره دیر میکنی....بهتر بهت یادآوری کنم منم دیر میکنم حتی شاید بیشتر از تو
فئودور:خب...خب آره درست میگی.
نیکولای:نمیخوای بشینی؟
امروز کلی حرف برای گفتن دارم و مطمئنم تو هم همینطوری.
فئودور(با لبخند):تو همیشه میدونی من چه طوریام...بعضی اوقات از اینکه نمیتونم چیزی رو ازت پنهون کنم میترسم
نیکولای:هه هه فئودور آخه چرا میترسی؟
به هر حال این کاره منه یادت رفته؟
فئودور:نه نه مگه میشه یادم بره.
تو یکی از بهترین روانشناس های کشور اوکراین هستی چه طوری ممکنه یادم بره...اونم کی؟من؟
دکتر فئودور متخصص مغز و اعصاب؟
هه عمرا
اینم پارت جدید
فقط این سری فیولای نوشتم مشتاقم نظرتون رو راجب این پارت بشنوم دوستان.
لایک از یاد نرود که گناهی کبیره است🙌🏻
بعد از رفتن از خونه چویا سوار ماشین شد و به سرعت برق و باد خودش رو سمت محل قراری که با یکی از افراد مورد علاقش توی این دنیا بود رسوند.
برنامش این بود که امروز یه کم بیشتر به سر و وضعش برسه و به دیدنش بره اما متاسفانه بخاطر شرایطی که پیش اومد نتونست.
البته هردوشون به این اتفاقات یهویی و غیر قابل پیشبینی عادت داشتن.
بالاخره دکتری و دردسراش.
البته از حق نگذریم بیشتر اوقات وضع هردوشون همین بود یا فئودور دیر میکرد یا اون.
اما هرکدوم که زودتر میرسیدن با صبوری منتظر همدیگه تو مکان همیشگیشون میموندن
و حالا اون مکانی که راجبش حرف میزنیم کجاست؟
خب میتونیم بگیم پاتوق همیشگیشون برای خوش و بش و حرف زدن راجب موضوعات مختلف.
و حتی جایی که شاهد روز آشناییشون بود.
روزی که فئودور خدا رو هزاران بار بابتش شکر میکنه و در درگاهش دعا میکنه.
حتی اگه هم نشون نده اون فرد تنها کسیه که جدا از خانوادش انقدر دوسش داره و هر لحظه دوست داره پیشش باشه.
چون اون فرد با تمام افرادی که توی این ۲۲ سال سنی گذرنده بود فرق داشت و متفاوت بود.
متفاوت نه فقط در کلمه...بلکه در همه چی.
تو انرژی که داره توی لبخنداش و توی مهربونیه خاصی که به همه به صورت رایگان پخش میکنه و انتظار برگشتش رو نداره.
یه جورایی به قول خودمون بی منت کار کردن.
و این رفتارش باعث شده فئو ما شیفته اون بشه.
بعد از ۱۰ دقیقه رانندگی طاقت فرسا و سرعت غیر مجاز تو رانندگی بالاخره به مقصد رسید.
میدونست به عنوان یه پزشک نباید این کارو بکنه اما الان فرق داره.خیلی فرق داره.
تو دلش دعا دعا میکرد که دیر نرسیده باشه و پسر زالی که دلش رو بیخبر برده منتظر نذاشته باشه.
اما چه حیف که زندگی و شانس فئودور همیشه بر ضد و خلاف اونه.
چون به محض پا گذاشتن توی کافه چشماش متوجه پسری با مو و روپوش سفیدی که پشت بهش نشسته و در حال تماشا کردن هوای پاییزی نوامبر بود شد.
تو دلش دوباره از این صبوری که پسر براش میذاشت تشکر کرد و دوباره با دو سمت همون میز رفت.
با برگردوندن سرش متوجه فردی با موهای مشکی پر کلاغی که نفس نفس میزد شد...اصلا براش سخت نبود که بخواد حدس بزنه اون کیه...به هر حال کی جز فئودور خاصش از این نوع رنگ مو برخوردار بود؟
جوابش سادس...حداقل برای پسر زال سادس...هیچکس.
خواست حرفی بزنه که با صدای بلند و مهربون فئودور قصدش ناکام موند.
فئودور:ببخشید نیکولای... یه...یه مشکل....مشکلی پیش اومد...واسه همین دیر شد واقعا_
نیکولای:آهههههه فئودور یه طوری رفتار میکنی که این اولین باره دیر میکنی....بهتر بهت یادآوری کنم منم دیر میکنم حتی شاید بیشتر از تو
فئودور:خب...خب آره درست میگی.
نیکولای:نمیخوای بشینی؟
امروز کلی حرف برای گفتن دارم و مطمئنم تو هم همینطوری.
فئودور(با لبخند):تو همیشه میدونی من چه طوریام...بعضی اوقات از اینکه نمیتونم چیزی رو ازت پنهون کنم میترسم
نیکولای:هه هه فئودور آخه چرا میترسی؟
به هر حال این کاره منه یادت رفته؟
فئودور:نه نه مگه میشه یادم بره.
تو یکی از بهترین روانشناس های کشور اوکراین هستی چه طوری ممکنه یادم بره...اونم کی؟من؟
دکتر فئودور متخصص مغز و اعصاب؟
هه عمرا
اینم پارت جدید
فقط این سری فیولای نوشتم مشتاقم نظرتون رو راجب این پارت بشنوم دوستان.
لایک از یاد نرود که گناهی کبیره است🙌🏻
- ۱۲.۲k
- ۲۲ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط